انگار همين ديروز بود كه جوانهاي محل در تكاپوي برپا كردن ايستگاه صلواتي جلوي مسجد بودند. خيلي زحمت كشيده بودند و البته حسابي قدرش را هم ميدانستند. اما حالا كه بساط عشقبازي جمع شده، بغض از چشمان همه ميبارد. نگاهها پر از حرف است. با چشمانشان به هم ميگويند«رفت تا يك سال ديگه». انگار هيچكس دلش نميخواهد شور و هيجان روزهاي محرم تمام شود و برود تا محرم سال آينده. غمي چهره همه را فراگرفته است؛ همان غم هميشگي وداع.
هيچكس دلش نميخواهد لحظات جمعآوري سياهيها و داربستها فرابرسد و آن لحظات را از نزديك ببيند. هيچكس نميخواهد راحت و بدون دغدغه در خانهاش آسوده بخوابد. همه دوست دارند بيخوابي بكشند و سختي كار ايستگاه صلواتي روي دوششان بماند؛ حتي يك روز بيشتر. همگي مشامشان به بوي اسپند عادت كرده و چشمانشان به كتيبههاي محتشم خوگرفته است. دوري از اين فضا براي همه دشوار است.كوچكترها استكانها را ميچينند و بزرگترها با قوريهاي بزرگي كه «ياحسين» رويش حك شده است، چاي ميريزند. بوي هل و دارچين و نبات به همراه صوت نوحه و مداحي از ايستگاه صلواتي، اطراف را پر كرده است و هر كه رد شود پيشنهاد نوشيدن يك استكان چاي نبات خوشرنگ و بو را رد نميكند.
شور و حال عجيبي در ايستگاه صلواتي حاكم است. اين هيجان به هر كسي كه يك استكان چاي آنجا بخورد، منتقل ميشود و با حزن و حسرت خاصي تشكر ميكند و ميگويد: «واقعا خوش به حالتان». بچههاي ايستگاه با اين تشكرها لبخند ميزنند اما خوشحال نميشوند، عشقشان چيز ديگري است. همگي دوست دارند بعد از پايان دهه اول محرم، در روزهاي اربعين در راه نجف به كربلا موكبي بهپا كرده و آنجا از زائرين پذيرايي كنند اما معلوم نيست بشود يا نه! شما دعا كنيد بشود.
نظر شما